
جدول محتوا
Toggleداستان عاشقی انسولین و گلوکز
روزی روزگاری در سرزمین تن، انسولین (عاشق) و گلوکز (معشوق) دلبستهی یکدیگر بودند. انسولین، همیشه در جستجوی گلوکز بود، دست او را میگرفت و با مهربانی به خانهی سلولها میبرد تا در آنجا مأوا بگیرد و روشنی ببخشد. اما در گوشهای دیگر از این سرزمین، گلیکوژن (معشوقهی قدیمی انسولین)، در سایهها انتظار میکشید، منتظر روزی که شاید انسولین به سوی او بازگردد.
رنجش و جدایی
سالها گذشت، و در گذر عمر، حساسیت انسولین به گلوکز کم شد. دیگر آن شور و شوق قدیمی در چشمانش نبود. گویی قلبش از تب عشق گلوکز سرد شده بود و نگاهش بیشتر به سوی گلیکوژن میچرخید. او به جای آنکه گلوکز را در آغوش کشد و به خانهی سلولها ببرد، مدام در پی نگه داشتن گلیکوژن بود و از تبدیل او به گلوکز خودداری میکرد.
گلوکز، که روزی خود را عشق بیبدیل انسولین میدانست، حالا احساس بیتوجهی و تنهایی میکرد. بارها سراغ انسولین رفت، ناله کرد، خواهش کرد، اما او دیگر همان عاشق قدیمی نبود. انسولین دیگر به گلوکز بیاعتنا شده بود و دیگر مانند گذشته، برای همراهی او تلاش نمیکرد.
التماس برای نجات عشق
گلوکز، که هنوز امیدی به عشق از دسترفته داشت، بارها و بارها نزد انسولین رفت و از او خواهش کرد که تغییر کند. او با اشک و زاری گفت:
“انسولین عزیزم! زندگی ما هنوز میتواند نجات پیدا کند. بیا از این تنبلی بیرون بیاییم، بیا ورزش کنیم، پیادهروی کنیم، در آبهای سرد شنا کنیم، غذای سالم بخوریم و از فستفودها، چربیهای مضر و شیرینیهای بیارزش دوری کنیم. هنوز دیر نشده، تو میتوانی دوباره عاشق من شوی و مرا در آغوش بگیری!”
اما انسولین، دیگر اسیر دنیای دیگری شده بود. او دوستانی پیدا کرده بود که او را به تباهی میکشاندند: چربیهای دور پانکراس و کبد، که روز به روز او را ضعیفتر و بیتفاوتتر میکردند. او در کنار این دوستان بد، الکل مینوشید، سیگار میکشید، بیتحرک و سست شده بود.
گلوکز با اندوه میدید که این دوستان فریبکار، انسولین را نابود خواهند کرد. آنها آرامآرام عشق میان انسولین و گلوکز را میکشتند و سرزمین تن را به سوی ویرانی میبردند.
گریهی گلوکز در انتهای مویرگها
دلشکستگی گلوکز او را به جایی کشاند که کمتر کسی پا میگذارد: انتهای رگهای کوچک، مویرگهای پا و پشت چشم. او آنجا نشست و از غصه و رنجش، بیوقفه گریه کرد. اشکهای تلخ او دیوارهی مویرگها را سوزاند (التهاب مویرگها – رتینوپاتی، نوروپاتی، نفروپاتی)، دیوارههای شکنندهای که دیگر تاب این اندوه را نداشتند.
آنچنان گریست که مویرگهای ظریف پشت چشم ترک برداشتند (رتینوپاتی) و خون در دل شبکیه جاری شد. مایعات از دیوارههای نازک چشمی به بیرون نشت کردند (ادم ماکولا – رتینوپاتی) و دیدگان سرزمین تن را در پردهای از غبار و تاریکی فرو برد.
در انتهای پاها، جایی که گرمی عشق انسولین کمتر حس میشد، گلوکز در سکوتی غمگین جا خوش کرد. اما بیتابی او، دیوارههای نازک مویرگها را ناتوان کرد. مویرگهای پا شکننده شدند (نوروپاتی) و دیگر توان تغذیهی بافتهای خود را نداشتند. این شکنندگی، روزی تبدیل به زخمهایی شد که دیگر التیام نمییافتند (زخم پای دیابتی – نوروپاتی)، زیرا عشقی که باید از او مراقبت میکرد، دیگر همراهش نبود.
سقوط کلیه، شکستن قلب گلوکز
در میان این اندوه، گلومرولهای کلیه نیز از گریههای بیوقفهی گلوکز بینصیب نماندند. التهاب به آنجا نیز رسید و فیلترهای ظریف کلیه متورم شدند (نفروپاتی). دیوارههای نازک گلومرولها شکاف برداشتند، و آنچه که هرگز نباید عبور میکرد، به بیرون ریخت. پروتئینهایی که روزی کلیه با سختی نگه میداشت، حالا با ادرار از بدن خارج میشدند (آلبومینوری – نفروپاتی). کلیه که روزی نگهبان پاکی بود، دیگر رمقی برای حفظ سلامت خود نداشت.
پایان عشق، آغاز تباهی
و اینچنین، داستان عاشقی انسولین و گلوکز، با بیتوجهی، سردی و دوری، به تراژدی تبدیل شد. انسولین، که روزگاری جان میداد تا گلوکز را به خانهی سلولها ببرد، حالا سر در آغوش معشوقهی قدیمی، گلیکوژن، فرو برده بود و از عشق جدیدش فاصله گرفته بود.
و گلوکز ….
او در انتهای رگهای کوچک، در تاریکی پشت چشمها (رتینوپاتی)، در زخمهای کهنهی پا (نوروپاتی)، و در غم کلیههای از کار افتاده (نفروپاتی)، به فریادی خاموش تبدیل شد…
💔 اینگونه دیابت، داستان یک عشق از دسترفته است…
عشقی که اگر دوباره زنده نشود، تنها ویرانی بر جای خواهد گذاشت.
نظر شما در مورد این مطلب چیست ؟
با کلیک بر روی یکی از ستاره ها از ۱ تا ۵ امتیاز دهید :
امتیاز : / ۵. تعداد نظر :
هیچ نظری داده نشده است .
ارسال نظر